ماجرای دیدار اسرای ایرانی و صدام حسین

پس از لحظاتی دیدار تمام شد وصدام ودخترش به همراه عکاس ها سالن را ترک کردند وزندانبان ها هم جمع 23 نفره ی ما را از سالن خارج وبه در زندان محل نگهداریمان انتقال دادند

رژیم بعثی صدام، دریک حرکت تبلیغاتی، دست به کار عجیبی می زند. آنها 23 اسیر ایرانی، بین 14 تا 16 سال را برای ملاقات شخصی با صدام می برند. صدام با آنها صحبت می کند که ما طرفدار صلح هستیم وشما رابه زور به جبهه فرستاده اندو .... شما باید درس بخوانید ونباید شما رابه زور به جبهه می فرستادند.

ابتدا صدام گفت: اهلاًٌ وسهلاً بکم.. وادامه داد ما نمی خواستیم جنگ آغاز شود! اما شد! ما دوست نداریم شما را دراین سن وسال ودرجنگ و اسارت ببینیم، ما پیشنهاد صلح داده ایم! اما مسئولان کشور شما نپذیرفته اند! آنها شما را فرستاده اند جبهه درحالی که شما باید در کلاس درس باشید.، ما شما را آزاد می کنیم بروید پیش خانواده هایتان، بروید درس بخوانید، دانشگاه بروید و وقتی دکتر ومهندس شدید برای من نامه بنویسید،حالا دخترم به نشانه ی صلح به هر کدام از شما یک شاخه گل می دهد.


حاج احمد( یکی از آزادگان) گفت: «می خواستم با دو تا دست هایم صدام را خفه کنم . حتی بعدها یکی از بچه ها یی که در همان جمع بود به من می گفت: احمد موقع حرف های صدام دست کرده بودم توی جیبم ببینم خدا همان لحظه یک اسلحه به من داده تا صدام را بکشم یا نه.»


ویکی دیگر از بچه ها هم گفته بود حتی دست بردم به سمت صدام که ببینم می شود کاری کرد یا نه، اما یکی از محافظان او دستم را محکم گرفت وبرگرداند وی اضافه کرد: دختر صدام بلند شد وبه هر کدام از مایک شاخه گل سفید رنگ داد که همه ی ما آن شاخه گل را کردیم توی جیب مان وبعد هم حلا دوباره به جای خود برگشت ومشغول نقاشی کشیدن شد. سپس صدام یک سیگار بزرگ برگ را به دهان برد وضمن اینکه دود آن را به هوا می فرستاد از یکی از بچه ها به نام سلمان پرسید: پدرت چه کاره است؟ سلمان هم جواب داد لحاف دوز، اما مترجم نتوانست لحاف دوز را به عربی ترجمه کند وسرانجام مجبور شدند با ایما واشاره به صدام بفهماند که پدرسلمان در خاتوک ( ازتوابع شهرستان زرند در استان کرمان) لحاف دوزی دارد.پس از سوال وجواب ها صدام به ما گفت که می خواهد با ما عکس یادگاری بگیرد واز جایش بلند شد ودر ادامه زندانبان ها هم ما را مجبور کردند درکنار صدام بایستیم، عکاس ها کارشان را آغاز کردند اما آنچه که بیش از هر چیز فضای این لحظه را تحت تأثیر قرار داده بود ، اخم نوجوانان اسیر و قیافه های عبوس آنها بود.

درهمین لحظه صدام به دخترش که مشغول نقاشی کشیدن بود، گفت: حلا تو نمی خواهی برای ما یک جوک تعریف کنی وحلا بدون آنکه سرش را بالا بیاورد، با لحنی کودکان جواب داد: نچ.


جواب کودکانه ی حلا وبهت دیکتاتور عراق برای لحظاتی چهره ی بچه ها را از هم باز کرد، اما به هر حال حواس بچه ها جای دیگری بود.


پس از لحظاتی دیدار تمام شد وصدام ودخترش به همراه عکاس ها سالن را ترک کردند وزندانبان ها هم جمع 23 نفره ی ما را از سالن خارج وبه در زندان محل نگهداریمان انتقال دادند.


تا اینجای کار طبق نقشه ی صدام پیش رفته بود، اما جمع ما ازاین به بعد داستان، وارد صحنه شد وکار را تمام کرد.


ما بلافاصله پس از ورود به زندان دست به اعتصاب غذا زدیم واعلام کردیم تنها درصورتی این اعتصاب را خواهیم شکست که ما را به ایران برنگردانند.


او با بیان اینکه عراقی ها اینجای قصه را نخوانده بودند ، تصریح کرد: با وجود شکنجه های بسیاری که شدیم، اما هیچ یک از اعضای گروه ما حاضر به شکستن اعتصاب نشد تا اینکه از طرف عراقی ها پس از پنج روز که تعدادی از بچه ها در آستانه ی مرگ قرار گرفته بودند، به ما گفتند: نمی روید که نروید، به درک،خودتان ضرر می کنید.


طی پنج روزی که در اعتصاب غذا بودیم، هنگام شکنجه، تمام بچه ها به زندانبانان می گفتند که کسی ما را به زور به جبهه نفرستاده و ما حاضر نیستیم به این صورت به کشورمان برگردیم.


واین شد که ما بیش از هشت سال در عراق ماندیم تا اینکه به یاری الهی به کشور برگشتیم.


از جمع 23 نفره اسیرانی که صدام را دیدند، 17 نفر کرمانی بودند،و تمام این اسیران بین 14 تا 16 سال سن داشتند.


از جمع 23 نفره آنها همگی به جز سید عباس سعادت که به رحمت خدا رفته، زنده اند.

 

منبع:  ایران دیپلماتیک

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا